بنر عنوان نشریه وقایع اتفاقیه

از شمارۀ

خیال

حرف‌نگاریiconحرف‌نگاریicon

درباره‌ی خیال و معنای شخصی آن

نویسنده: الناز عباسیان

زمان مطالعه:7 دقیقه

درباره‌ی خیال و معنای شخصی آن

درباره‌ی خیال و معنای شخصی آن

در فرهنگ لغت، کلمات زیادی در تعریف خیال آمده است؛ گمان، تخیل، اندیشه، تصور و چندین‌تای دیگر. این‌ها معانی عمومی کلمه‌ی خیال هستند اما من فکر می‌کنم که خیال در دنیای شخصی هر آدمی و در دوره‌های مختلف زندگی‌اش معنای اختصاصی پیدا می‌کند.

خیال گاهی پناه‌بردن به گذشته‌ای‌ست که پذیرش تمام‌شدن آن را نداریم؛ گاهی شیرینیِ لحظه‌ی حال را دو چندان می‌کند، و گاهی هم سپری‌ست در برابر واقعیت تلخ زندگی که ما را به آینده امیدوار نگه می‌دارد. در کودکی خیال برای من یک هم‌بازی بود که وسط بازی قهر نمی‌کرد، قابل اعتماد بود و حرف‌هایم را می‌شنید. مدتی، خانه‌ای بود با پرده‌هایی به رنگ سبز رویشی، درست همان‌طور که بابا می‌گفت و دوست داشت. مدتی هم تلاش برای شریک‌کردن عزیزی در لحظه‌هایم بود، عزیزی که کیلومترها دورتر بود اما من می‌خواستم که جایی نزدیک‌تر در دنیای واقعی‌ام داشته باشد. حالا اما رنگ و بوی آینده‌ای دور را دارد، آینده‌ای که در دنیای بزرگسالی فقط می‌توانی گاهی درش را باز کنی، به آن سرک بکشی و بعد دوباره آن را محکم قفل کنی؛ به این خاطر که ممکن است از دنیای واقعی جا بمانی.

این شماره درباره‌ی خیال است و آنچه در ادامه می‌آید، پررنگ‌ترین خیالاتی‌ست که نویسنده‌های‌شان آن‌ها را تجربه کرده‌اند.

 

دنیای آن طرف پنجره

نسرین غفاری

اولین باری که دو هفته در بیمارستان بستری شدم، سی ساله بودم. معلوم شد نارسایی کلیه دارم؛ بیماری‌ای که با درد پهلوهایم شروع شد و وقتی اوضاع وخیم شد، پوستم آنقدر ورم کرده بود که یک‌و‌نیم برابر خود قبلی‌ام، جا اشغال می‌کردم. ورم پشت پلک، نمونه‌برداری‌ها و آزمایشات ناشتا، همان روزهای اول طاقتم را طاق کرده بودند؛ اما چیزی که بیشتر از هر درد و ورمی آزارم می‌داد، دوری از خانه بود. دوری از خانه و دو کودکی که سن‌شان برای ملاقات در بخش، کافی نبود.

یک روز از پزشکم خواستم که رک و پوست‌کنده بگوید این درد به کجا ختم می‌شود. او هم صاف توی چشم‌هایم نگاه کرد و گفت که اگر داروها جواب ندهند دیالیز می‌شوم، آخرش هم پیوند کلیه است. یادم هست که آن زمان، ملاقات از ساعت سه بعدازظهر شروع می‌شد. همان روز ساعت سه چرخیدم به سمت پنجره، به عنوان یک مادر، به راه‌های نرفته‌‌ام فکر کردم؛ به کاردستی لاک‌پشت در برف که هنوز برای بچه‌ها درست نکرده بودم، به پایه‌های کمکی دوچرخه‌های‌شان که هنوز باز نکرده بودم. به آینده‌شان فکر کردم و همان لحظه فهمیدم که من جلوتر از تمام نقش‌هایی که در زندگی داشته‌ام یک مادر هستم و قصه‌‌ام نمی‌تواند حالا و اینطور تمام شود.

در روزهای باقی مانده، آنچه باعث می‌شد میان دیوارهای دردمند آن اتاق فشرده نشوم، همان پنجره کوچک بود و خیال برگشتن به خانه. در واقع، من در آن‌سوی پنجره برای خودم دنیای دیگری ساخته بودم؛ دنیایی که در آن کفش‌‌های خیالی‌ام را پا می‌کردم، از توی کیف بزرگ و بهم ریخته‌‌ام دسته کلیدم را پیدا می‌کردم و وارد خانه‌ می‌شدم. بچه‌ها را بغل می‌کردم، برای‌شان غذا می‌پختم و وقتی توی سر و کله‌ی هم می‌زدند، از همدیگر جدای‌شان می‌کردم. برای‌شان با پوست گردو، نخود، لوبیا و پنبه، کاردستی لاک‌پشتی درست می‌کردم و اجازه می‌دادم روی دیوارهای خانه نقاشی بکشند.

این دنیای خیالی، من را نجات نمی‌داد اما باعث می‌شد پنجه‌هایم را با تمام توان در گوشت و پوست زندگی فرو کنم و به برگشتن به خانه و بزرگ‌کردن بچه‌ها امیدوار شوم. من بالاخره به خانه برگشتم و بعد از آن چندبار دیگر هم بستری شدم، اما هربار، داروها، آن دنیای خیالی و امید به برگشتن، نجاتم داده است.

 

خیره به آسمان

سعیده ملک‌زاده

برخلاف این روزها که بچه‌ها برای بازی‌کردن دست به دامان تنوع اسباب‌بازی‌ها شده‌اند، من در کودکی‌ام بیشتر از همه با خیال‌بافی خودم را سرگرم می‌کردم. گاهی مبل می‌شد صندلی ماشین، یک جفت دمپاییِ برعکس گاز و ترمز و یک گوشت‌کوب هم دنده بود. نقش فرمان را هم می‌توانست هر چیز گردی مثل در قابلمه ایفا کند. عموما خواهرم معمولی رانندگی نمی‌کرد و ماجراهای‌مان در تعقیب و گریز می‌گذشت. بعضی روزها هم که تصادف می‌شد و طوری دست و پا و سرم را لابه‌لای مبل‌ها می‌بردم که واقعا نیازمند امدادرسانی می‌شدم؛ بالأخره آن تصادف مهیب در آن شب بارانی باید واقعی جلوه می‌کرد. گاهی هم تخت می‌شد یک کشتی و ما اگر شانس می‌آوردیم و با وجود آن دریای طوفانی به آب نمی‌افتادیم، باید با کوسه‌هایی که محاصره‌مان کرده بودند مبارزه می‌کردیم. گاهی فکر می‌کنم شاید اگر جک تایتانیک هم اندازه‌ی ما در آن کشتی خیالی دست و پا می‌زد ‌و تقلا می‌کرد، زنده می‌ماند. یک‌ روزهایی برای مورچه‌ها خانه که نه، یک سالن مناسب کنسرت تدارک می‌دیدم، با پذیرایی کامل. یک روزهایی هم یک کنجد یا هر ذره‌ی کوچک دیگر را مثل گنج، داخل فرش پنهان می‌کردم و خواهرم باید آن را پیدا می‌کرد. ساده به نظر می‌رسید اما خیال می‌توانست همین ایده‌های معمولی  را پر جزئیات و جذاب کرده و ساعت‌ها سرگرم‌مان کند.

قبل خواب هم مراسم خیال‌بافی مخصوص خودم را داشتم. دلیل هیجانم برای این مراسم باشکوه یک‌نفره، این بود که زیر پتو، پشت پلک‌هایم، همه‌ چیز باب میل من پیش می‌رفت. فیلم‌ها آن‌طور که من دوست داشتم تمام می‌شدند یا حتی ادامه داشتند، گذشته آن‌طور که من می‌پسندیدم پیش رفته بود ‌و آینده به همان شکلی که من خیالش را می‌بافتم پیش می‌رفت.

هنوز هم گاهی قبلِ خواب خیال‌‌هایی می‌بافم. بعدش از هیجان خوابم نمی‌برد. شاید چون دیگر به این حجم از جذابیتِ کمال، عادت ندارم. اما یک وقت‌هایی تنها سپرم در برابر هجوم زندگی همین خیال‌بافی‌هاست. حواسم هست که آنقدر در خیال غرق نشوم که تحمل تلخی واقعیت برایم غیرممکن شود؛ اما کمی خیال‌پردازی که قرار نیست جای واقعیت را تنگ کند. خیال نوعی گستاخی علیه واقعیت است که پذیرشش را قابل‌تحمل‌تر می‌کند. به قول اسکار وایلد «همه‌ی ما در چاهیم اما شماری از ما به ستارگان خیره شده‌ایم.» و من مثل کودکی‌هایم می‌خواهم فقط گاهی این واقعیت را فراموش کنم که در چه چاه عمیقی زندگی می‌کنم، چشمانم را ببندم و محو آسمان شوم.

 

 

با تو سخن می‌گویم

مرضیه حقی

مشغول تدریس بودم که حس کردم حبابی درون دریاچه‌ی دلم ترکید. حس عجیبی بود، ناشناخته و گنگ. صبر کردم تا دوباره حسش کنم؛ بعداز‌ظهر بود، دوباره همان حباب، همان حس. انگار یک موجود داشت با ضربه‌زدنِ نوک انگشتش به دیواری شیشه‌ای، من را از وجود خودش باخبر می‌کرد. روزهای بعد، زمان این حرکات به‌ هم نزدیک‌تر شد. آن موجود، تو بودی که انگار کم‌کم داشتی مساحت خانه‌ی کوچکت را شناسایی می‌کردی. دست می‌ساییدی به دیواره‌ی حباب شیشه‌ایَت و از طرفی به طرف دیگر می‌رفتی.

گاهی تصمیم می‌گرفتی خودت را سرگرم کنی، حرکات آرام را ناگهان تند می‌کردی و من که پای تخته کلاس داشتم وزن شعر درس می‌دادم ناچار می‌شدم گچ را بگذارم و چند دقیقه‌ای بنشینم تا بازی‌گوشی‌ات تمام شود؛ بعد در پاسخ دانش‌آموزان به تعلل در ادامه درس، لبخند شرمگینی می‌زدم و دوباره شروع می‌کردم. گاهی دستم را روی شکمم می‌گذاشتم، جایی که نزدیک‌ترین تماس با تو را حس می‌کردم و می‌گفتم: گوش کن؛ با تو سخن می‌گویم. می‌دانستم که حرف‌هایم را متوجه می‌شوی، چون آرام و بی‌حرکت می‌ماندی تا حرف‌هایم تمام شود. برایت از آرزوهایم، از آنچه درد و سختی‌های راه را برایم تحمل‌پذیر می‌کرد، می‌گفتم. رویا می‌بافتم و تو را در کودکی‌ات می‌‌دیدم که مدادرنگی‌هایت را از کوچک به بزرگ دورت چیده‌ای و داری خورشید و درخت و کوه می‌کشی؛ خودت را، من را و پدر را که دست هم را گرفته‌ایم. دلم می‌خواست طبیعت‌گرد شوی. برایت کلاه دوچرخه‌سواری خریده‌ بودم که مسیر خانه تا مدرسه را با دوچرخه بروی.

اغلب وقتی می‌خواستم وارد کلاس شوم، با تو آرام حرف می‌زدم، می‌گفتم شعرها را خوب بشنو، خوش‌خوانی را بیاموز و با ادبیات آرام بگیر. در خیالم، گاهی در اتاقی، مضطرب نشسته‌ بودم و منتظر بودم ببینم که دفاع پایان‌نامه‌ات به کجا می‌انجامد؛ گاهی هم می‌دیدمت که صبح، کودکت را به من می‌سپاری، به محل کار می‌روی، ما هم تا ظهر کاردستی درست می‌کنیم و بعدش می‌رویم خرید.

حس غریب و ناشناخته‌ای داشتم، انگار با یکی از اعضای بدنم حرف می‌زدم، بعد از مدتی، حرف‌زدن و شعر‌خواندن برایت یکی از عادت‌هایم شده بود؛ هروقت حس می‌کردم بیداری، دستم را روی شکمم می‌گذاشتم تا بدانی با تو حرف می‌زنم. برایت حافظ می‌خواندم، خاقانی و گاهی هم نظامی.

این عادتم را تا بعد از قدم‌گذاشتنت به زمین فراموش نکردم و انگار تو هم تمام صحبت‌هایم را شنیده بودی. هروقت برایت شعر می‌خواندم، سکوت می‌کردی و گوش می‌سپردی به بیت‌ها، انگار برایت آشنا هستند. درست مثل امروز که هر وقت برایت شعری می‌خوانم، در سکوت تماشایم می‌کنی.

الناز عباسیان
الناز عباسیان

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

کلیدواژه‌ها

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.